Saturday, January 3, 2009

عشق مهتاب

اول اینو بگم که این سرگذشتی رو که می خونیدداستان نیست همش هم سکسی نیست .... این یه سرگذشت واقعیه از ساده لوح بودن یهدختر 14-15 ساله ....اولین باری که دیدمش از پنجره سرویسمون بود .. اون موقع دوم راهنمایی بودم ..کسایی که با یه نگاه عاشق شدن حرف منو خوب میفهمن ..فقط با یه نگاه .. یه نگاه اونم تو یه ثانیه عاشقش شدم ... به چشم من قشنگ ترینپسر دنیا بود .. اما دوستام فقط بهم خندیدن ... اونو یه پسر سیاه چشم چرون دیدنکه نه تنها هیچ قشنگی نداره حتی ارزش نگاه کردن هم نداره ... اینو با تماموجودم بهش رسیدم که عشق آدمو کور میکنه ... بعد دیدنش کاره من فقط شده بود بهاون فکر کردن ... روزی که دیدمش دمه سوپر واستاده بود که بعدنا فهمیدم سوپرباباشه ... سرویسمون هر روز از اون مسیر میگذشت . کاره منم شده بود دید زدن اون... مغازشون یه چهارراه با خونه ما فاصله داشت ... با اینکه مدرسه من زیاد دورنبود اما سرویس داشتم ... بابام یه فرهنگی بازنشسته بود و به قول خودش ترجیحمیداد هزینه سرویس هم روی هزینه های دیگش باشه اما مطمِین باشه که دختر تهتغاریش بدون اذیت و سختی تو این جامعه خراب رفت امد می کنه ....یه مدتی که گذشت تصمیم گرفتم هر جوری که شده از جلوی مغازش رد بشم یا حتی ازشیه چیزی هم بخرم ... به هر نحوی که میشد مامان یا خواهرمو راضی میکردم که منوببرن تا چهارراه ... نیمیدونید چه حالی پیدا میکردم حس میکردم الانه که قلبمکنده بشه ... جرات نمیکردم حتی مثل ادم بهش نگاه کنم ... شاید تو نظر اون خیلیخنده دار بود ... یه دختر 14 ساله که واسه اولین بار عاشق شده .. نه اصلامیدونه سکس چیه و نه تا حالا تو عمرش تجربه دوستی با یه پسرو داشته... اون قدررفت امدمو زیاد کردم تا بالاخره فهمید که یکی هست که واسه دیدن اون تا اونجا مییاد ... یه مدت گذشت .. من حتی نمیدونستم که اسمش چیه یا اصلن چند سالشه ...بهش می گفتیم سوپریه .. اولای ماه رمضون بود که مدرسمون کلاس دوره کردن قران روگذاشت ... چون ساعتش 2 ساعت بعد مدرسه بود دیگه سرویسی در کار نبود ... قرار شدخودم بر گردم .. اونم به خاطر این که بابا چون مدرسه شاهد بودن خودشون تا ساعت2 کلاس داشتنو نمیتونست دنبال من بیاد ... ساعت حدود 1:30 بود که کلاسمون تمومشد ... نمیدونم خودمو چه طوری رسوندم دمه مغازش ... دمه در واستاده بود ...اینم بگم که با این که واسه دیدنش له له میزدم اما اون قدر شرم داشتم که وقتیمیدیدمش جرات نگاه کردن تو چشماشو پیدا نمیکردم ... اومدم برم تو کوچه که یهوگفت منم باهات بیام .. لال شده بودم پاهام اصلن تکون نمیخورد انگار پاهام بهزمین چسبیده بود ... به سختی اومدم تو کوچه .. دنبالم اومد ... همپای من شروعکرد به اومدن .. اصلا نمیشنیدم چی میگه .. تو یه دنیای دیگه بودم ... اون روزتازه فهمیدم که اسمش مجتباس 19 سالشه و تو سوپر باباش کار میکنه ...قرار فردا رو هم تو همین ساعت گذاشتو رفت ... نمیدونم خودمو چه طور رسوندم خونه.5 دی بود .. دیماه ساله 79 ... فردا هم دیدمش فردا و فرداهای دیگه تا چشم بازکردم دیدم با هم دوست شدیمو اگه یه روز باهاش صحبت نکنم روزم شب نمیشه ...دیوانه وار دوسش داشتم یه چیزی بالاتر از عاشقی ... از همون اول دوستی سعی کردبا من راحت باشه .. اولش از فحش دادن شروع کرد .. اول فحشای با تربیتی بعد کمکم رسید به خواهرو مادرو برو تا بالا ... طوری شده بود که پشت تلفن صد بار منومیکرد .... شاید باورتون نشه .. اما من اصلا از بعضی حرفاش سر در نمیوردم ...وقتی هم شروع میکرد به قول خودش سکسی صحبت کردن من نتنها هیچ حس لذتی بهم دستنمیداد حتی بعضی وقتا از حرفایی که میگفت حالت تهوع بهم دست میداد ...با این کهتو مدتی که باهاش تلفنی صحبت میکردم همش در مورد سکس صحبت میکرد اما هیچ وقت ازدستش دلخور نمیشدم انقدر کور شده بودم که حتی نمی فهمیدم قصدش از این کارا چیه... یه مدت همین طوری گذشت ... نمیدونم سر چی شرط بسته بودیم .. اما هر چی بودمن باختم .. اول شرطمون سر یه بستنی بود اما اون زد زیرشو گفت باید لب بدی ...از اون اصرارو از من انکار تا بلاخره به بهانه اینکه باهات قهر میکنمو این جورچیزا راضیم کرد ... چند وقت بود که کلاس زبان اسم نوشته بودم .. ساعتش یه ربعبه چهار تا پنج و نیم بود ... من باید سه و ربع از خونه میرفتم بیرون .. دقیقااوج خواب بودن مامان اینا ... راضی شدن که با اتوبوس خودم برم .. ایکاش هیچ وقتراضی نمیشدن ... وقتی فهمید که میتونه منو بیرون گیر بیاره خیلی ذوق کرد ..اینو هم بگم که من تو ابن مدت دوستیم هیچ وقت بیرون باهاش نرفتم .. فقط تو مسیرمدرسه اونم با سرویس یا اگه تا چهارراه میرفتم که اونجا هم تنها نبودم ... اونروز کلاس داشتم .. چون اون ساعتی که میرفتم بیرون مامان اینا خواب بودن .. اگه15 دقیقه هم زود تر میرفتم هیچکس نمیفهمید ... 15 دقیقه زود تر زدم بیرون ..خودمو رسوندم به مغازش .. انگار دنیا رو بهم داده بودن .. دیدنش بعد چند وقت... هنوز بهم سلام نکرده بودیم که گفت : یادته که شرطو باختی ... وا رفتم ..اما خر تر از اون بودم که بفهمم اون منو فقط واسه سکس میخاد ... بیرونو یهنگاهی کردو اومد طرم دستاشو دور بازوهام گذاشتو صورتشو جلو اورد .. کپ کردهبودم لبام بسته بود .. اصلا بلد نبودم لب بدم .. لباشو به لبام چسبوند لبامو یهخورده مکیدو یه هو عصبانی گفت لباتو باز کن دیگه ... اصلا نمیدونستم باید چیکاربکنم .. لباشو از رو لبام برداشتو شروع کرد بهم خندیدن .. گفت : پس لب دادنمبلد نیستی .. اوستات میکنم ! ...وقتی خودشو بهم نزدیک میکرد هیچ حسی نداشتم حتی چندشم میشد .. اما از حالتایاون میشد فهمید که یه جورایی لذت میبره ...اون روز گذشت اما از اون روز به بعد شروع دردسرای من بود .. دیگه ول کن نبودچون کلاسام روز در میون بود میدیدمش .. ازم لب میخاست .. انقدر بهش لب دادهبودم که دیگه به قول خودش استاد شده بودم ... هیچ احساسی نداشتم شاید میشد کهنیم ساعت فقط لباش رو لبام بود اما دریغ از یه احساس لذت ... دیگه انقدر جریتپیدا کرده بودم که تا پنج دقیقه مونده به کلاسم تو مغازش میموندم و مو قع رفتنواسم ماشین میگرفت ... انقدر کور شده بودم که حاضر بودم هر کاری مبخاد باهامبکنه اما باهام دوست باشه ... من دنبال حس کردن روحش بودمو اون دنبال بدستاوردن جسم من .. من دنبال یه لحظه دیدنش و اون دنبال یه لحظه دستمالی کردن من... یه مدت که گذشت شروع کرد به بهانه گیری .. میگفت این جوری که نمیشه ..یه لبخشک و خالی که حال نمیده ... از سری بعد هم منو میبرد پشت یخچال مغازه به بهانهاین که یه وقت کسی نبینت .. اولین باری که دستشو طرف سینه هام برد با برخوردشدید من روبرو شد .. اما به قول خودش پروتر از این حرفا بود ... اینم بگم که مناگه بهش چیزی نمیگفتم یا اعتراضی نمیکردم فقط به خاطر این بود که دوسش داشتم .نمیخاستم از دستش بدم .. میدونستم که 1000 تا دوست دختر داره . میدونستم که باچندین نفر سکس داره .. میدونستم که عرق میخوره .. همه اینا رو بهم میگفت اما مناونو با همه این کاراش قبول داشتم ... انقدر دوسش داشتم که حتی وقتی ازش واسههمیشه جدا شدم هر وقت گذری میدیدمش بازم قلبم میلرزیدو ته دلم خالی میشد ....دفعه بعد که رفتم مغازش به زور سینمو تو دستش گرفت ... شروع کرد به مالوندن امادریغ از یه ذره احساس لذت بردن من ... گریم گرفته بود .. اون خودش تو یه حالوهوای دیگه بود اما من ....دفعه بعد در کمال پرویی بدون اینکه به اعتراضای من توجه کنه دکمه های مانتوموباز کرد و شروع کرد به خوردن سینه هام... خدا میدونه فقط به خاطر اینکه از دستمناراحت نشه هیچی بهش نمیگفتم ... تو خیال خودم واسه اینکه خودمو قانع کنممیگفتم که ما که بالاخره یه روزی با هم ازدواج میکنیم پس چه اشکالی داره ...بزار راحت باشه .. !! اینم بگم که تو این مدت دوستی حتی یه بار هم به من نگفتکه دوسم داره .. حتی یه بار که به زور ازش پرسیدم گفت که دوسم داره اما عاشقمنیست .. من خر بودم احمق بودم با این که میدونستم دوستیمون هیچ فایده ای ندارهکه هیچ تمام واسه من ضرره چه مالی چه عاطفی اما باهاش دوست بودم .. حتی بعضیوقتا یه کارایی میکرد که هر کس دیگه اگه جای من بود یا اگه من اون مهتاب الانبودم بیخیالش میشدم که هیچ دهنشو هم سرویس میکردم .. زنگ میزدم بهش اگه حالنداشت صحبت کنه تلفنو قطع میکرد ... !! خورد شدن تا چه قدر ...چند روز بعد که رفتم دم مغازه سریع اومد جلو گفت خونه دوستم که همین پشت خالیهبیا بریم اونجا چون امروز داداشم مییاد دم مغازه نمیخام تو رو ببینه ... بااینکه راضی نبودم اما به خاطر اون رفتم ... دوستش تو پذیرایی نشسته بود فیلمنگاه میکرد .. منو برد تو اتاق .. سه سوت مانتو مو در اورد سینه هامو میمالیدمیخورد لب میگرفت .. سینه هامو گاز میگرفت .. دستش همه جا کار میکرد لای پامپشتم همه جا ... میخاست شلوارمو در یاره که نذاشتم .. قبول کرد که این کارونکنه اما گفت به پشت بخواب .. بعد خودشم خوابید روم شروع کرد به مالوندن کیرشبه کونم ... با اینکه از رو لباس بود اما صدای اه و اوهش بلند شده بود ...باورتون نمیشه اما من حتی نمیدونستم اسم اون چیزی که تو شرتشه کیره ... دستشوگذاشت رو کسم به زور مجبورش کردم برداره دوباره گذاشت دوباره دستشو پس زدم ..دستمو گرفت گذاشت رو کیرش .. یه هو احساس حالت تهوع بهم دست داد یه چیز درازهگنده زیر دستم بود .. دستمو کشیدمو زدم زیر گریه ... دستشو از رو دستم برداشتوبا یه حرکت سریع یه هو شلوارمو کشید پایین ... سریع خودمو جمع کردم .. پایینودیده بود .. گفت دفعه بعد که اومدی دم مغازه یادم بنداز یه تیغ بهت بدم ... !!!اون روز خودمو هر طور که شد از دستش نجات دادم ... ازش متنفر شده بودم ... تماموجودمو نفرت پر کرده بود ... واقعا راسته که میگن فاصله عشق و نفرت از یه تارمو کمتره ... نفرتم وقتی به اوج رسید که یه روز بهش خیلی گله کردم گفتم کهنمیخام باهاش سکس داشته باشم .. گفتم که چرا این کارا رو با من میکنی اما تنهاجوابی که به من داد این بود : خودت خواستی من که به زور نکردم ...دلم میخاست خفش کنم .. یعنی این جواب من بود .. جواب دوست داشتن من ؟ گناه منچی بود .. فقط عاشقش بودم اونم یک طرفه و چشمو گوش بسته !! ... تلفنو قطع کردم.. دیگه هم بهش زنگ نزدم ... نمیدونید چی کشیدم ... یه سال طول کشید تا تونستمفراموشش کنم ..ضرر مالی هیچی اما ضربه روحی که خوردم هنوزم که هنوزه اثرش مونده .. الان 19سالمه .. دیگه اون مهتاب 14 ساله نیستم که عقلم به هیچی نرسه و زود خر بشم ...اون همه چیمو ازم گرفت .. اعتماد کردنو دوست داشتنو .. کاری کرد که از هر چیمرده هر چی مذکره متنفر بشم ... بعد چند وقت خیلی دنبالم اومد .. اون ادمی کهحتی ننگش میکرد زود تر به من سلام کنه ازم معذرت خواهی میکرد .. اما دیگه بادیدنش دلم نمیلرزید .. دیگه دوسش نداشتم ... حتی حاضر بودم که بمیره ... هنوزمکه هنوزه واسم پیغام میفرسته ... من هیچ وقت نمیبخشمش واگذارش کردم به خدا ...میدونم که خدا خودش انتقام منو ازش میگیره ... من خر بودم من احمق بودم .. یهدختره چهارده ساله خام .. اما اون که دید من چه طوریم ... دید که من بچم ..چرااین کارو با من کرد .... ؟ ..بعد اون ماجرا تا الان با هیچ کس دوست نشدم ... نه که پیشنهاد نداشته باشم ..نه .. از خودم تعریف نمیکنم اما میگن که چهره قشنگی دارم .. یه دختر مو مشکی باچشای تقریبا عسلی ... خیلی ها دنبالم بودن اما من از همشون متنفرم .. به هرپسری که نگاه میکنم قیافه لجن اون و کاراش جلوم میاد .. بگید چیکار کنم ...کمکم کنید ...انو هم بگم که عشقی که بخاد با یه نگاه شروع بشه بهتره که نشه ..عشق مثل شرابه باید کم کم جا بیفته .. عشق با یه نگاه عشق واقعی نیست .. اونعشقی محکم و پا برجاست که دو طرفه باشه

1 comment:

  1. یه دخی یا زن سکسی قمی بزنگه :
    09387934501
    امیر کیر کلفت داغ از قم

    ReplyDelete